لوگوی سه گوش

 خانه ی دوست

خانه ی دوست
هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
">پیراهن های خدا
">عکسهای دیدنی از بناهای تاریخی
">عکس های حسینی ">امام حسین (ع) از دیدگاه دکتر شریعتی ">السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ ">اسرار سعادت ">قافله کربلا ">محرم ">محرم ">آداب محرم
پيوندهای روزانه

انتظار

 - نوشته : بهاره صفدري ( ارسالی برای جشنواره نفس 89) :

 

دوباره از پشت شيشه ي آبي رنگ ، به تو خيره مي شوم . در تمام سه ماه گذشته ، هر روز کارم همين بوده ، همين که هر روز صبح ، شال و کلاه کنم و از مهر شهر تا  تجريش را در ازدحام آدم ها ، کارمند ها ، دانشجوها ، پياده يا گاه در صندلي هاي خاک گرفته مترو ، چشم به ريل هايي که از هم جدا مي شوند و به هم مي رسند طي کنم و هر چند دقيقه يکبار دستمال سفيد گلدوزي را روي چشم هايم بکشم ، تا مقصد ، تا  کوچه اي که انگار بوي تو را مي دهد . هر روز از پيرمرد صوفي گل فروش ، شاخه اي نرگس يا مريم ، ياس يا رز برايت بخرم و در پاسخ چشم هاي پيرمرد گل فروش، سکوت کنم  و دعاهايش را در پس آبي چشمان مه گرفته اش حس کنم . هر روز با آقاي شاکري يا صناعي ، يا مرتضوي ، نگهبانان شيفت صبح ، سلام و عليک کنم و بي پاسخ به کنجکاوي هايشان ، راهم را پيش بگيرم ، تا اينجا ، بخش مراقبت هاي ويژه ، طبقه سوم بيمارستان و تو را از پشت شيشه آبي رنگ نظاره کنم که ده ها  لوله سفيد به دست و دهانت وصل کرده اند ، که هر روز لاغرتر و تکيده تر از روز قبل و هر روز ، آه ...

و جعبه زندگيت که پيش رويم باز است ، با خط هايي که مي آيند و مي روند و به من مي گويند که هنوز مي توان صدايت کرد . و تو که حتي چشم هايت را براي ديدنم لحظه اي  باز نمي کني ، تا شايد در جواب زق زق هاي پاي ورم کرده ام ، مرهمي پيدا کنم . و گل هايي که حتي اجازه ندارم ، خودم برايت در گلدان گلي سفيد بگذارم .

خودت که مي داني ، من اهل شکايت کردن نيستم . در تمام مدت سه ماهي که گذشت ، يکبار هم از چيزي شکايت نکردم ، حتي در درونم و در تمام اين مدت ، خدا را شکر کردم که بواسطه آشنايي با سر پرستار بخش ، مي توانم هر روز به ديدنت بيايم و از پشت شيشه آبي ، نگاهت کنم . نگاهي که آنقدر برايم حياتيست ،که هر روز ، از آن راه دور تا به اينجا مي کشاندم.

گاهي ، فقط گاهي اجازه دارم کنارت باشم . آنوقت روپوش سبزي تنم مي کنند  ، ماسکي سبز به دهانم مي بندند ودستکش سفيدي بر دستم ، و به ساعت مچي نقره اي يا طلا ييشان اشارهمي کنند که دقايقي بيشتر وقت ندارم .

آن وقت ، من ، آهسته و آرام به تو نزديک مي شوم ، تو که نه ، آن که مي گويند شبيه تو است ، اما تکيده تر و لا غر تر ، بي فروغ چشم هايي که دل آدم را مي برد ، بي کلمه اي از حرف هايي که آرام مي کند ، شاد مي کند ، مرهم مي بخشد . يا شايد حالا ديگر بايد افعال را هم عوض کنم و همه را به زمان گذشته دور پيوند دهم . دست هايم تشنه لمس دست هايت است . دست هاي قوي و مهرباني که گونه هايم را نوازش مي کرد ، با انگشتان بلند استخواني ، که اگر غمي بود و اشکي روان ، جاي دستمال پارچه اي سفيد ، بر صورتم مي غلتيد . اما حالا دست هايم در زندان اين دستکش هاي سفيد ، حتي اجازه لمس دست هايت را ندارد . مي خواهم پيشانيت را بوسه بوسه کنم ، همان کاري که تو هميشه مي کردي و جاي مهرباني و گرماي لب هايت ، مثل مهر کوچکي از عشق بر صورتم مي درخشيد . اما حالا جلوي لب هايم سدي ست از الياف و روي پيشاني من دايره هايي که به زبان علمي مي شود ، الکترود . مي خواهم لب هايت را لمس کنم ، شايد هنوز نوري از اشعه کلماتت بر وجودم بتابد . اما زود يادم مي افتد که مدت هاست دهانت ، به  مدد لوله بزرگ سفيد باز مانده است . طاقت نمي آورم و از پس ماسک و لوله هاي تنفسي ات برايت بوسه اي مي فرستم تا شايد گرمايش و عشقي که در وجودش خانه کرده است ، بيدارت کند . پرستار با اخطار روي ساعت مچي اش مي کوبد . مرا حتي از زندان مشترکمان هم بيرون مي کنند . به زياده گويي افتاده ام خودم مي دانم ، مادر بزرگم هميشه مي گفت : هر کس به شيوه خودش مرثيه مي خواند ، اين هم مرثيه من است براي تو ...

آه علي ، اين ماييم ؟ ما که عشقمان شهره آسمان ها بود ؟ اين ماييم ؟ تو آن جا رو ي تخت تنهايي و من اين جا پشت سد شيشه اي؟ ولي باز هم چيزي نگفتم ، سه ماه تمام هر روز از پشت اين شيشه لعنتي ، فقط به صورتت لبخند زدم ، در کنارت کتاب خواندم ، کتاب هايي که هميشه در طبقه اول کتابخانه ات مي گذاشتي و جلد بعضي هاشان  ، از تکرر خواندن ها سياه و چرک مرده شده بود . برايت کيمياگر مي خواندم که در اولين روز آشناييمان به من دادي ، يادت هست؟ توي راهرو تاريک دانشگاه که براي اولين بار ، بعد از دو سال ، دو سال آزگار، سر صحبت را باز کردي ؟ خانم امين، کتاب کيمياگر را خوانده ايد ؟ و من ، پاسخ دادم : نه و تو کتابت را به سويم دراز کردي و من تمام راه دانشگاه تا خانه را به کتابي فکر مي کردم که بيش از ده بار خوانده بودمش ! برايت قرآن مي خواندم که مي گفتي : در قرآن خواندنت ، يک آرامشي هست که در صداي بقيه نيست . برايت سوره مريم مي خواندم که مي گفتي : هم نام خودت را بخوان تا آرامش بگيرم! برايت از مردم مي گفتم ، از راهي که آمدم . گاهي آنقدر ازدحام جمعيت زياد بود که حتي نور خورشيد را هم از پس پنجره هاي خاک گرفته مترو نمي شد ديد ، اما مهم نبود ، تو مهم بودي ! برايت از آفتاب آن روز صبح مي گفتم و گرچه تمام را ه در سکوت گذشته بود ، برايت از آدم ها مي گفتم ، از شوخي هايشان ، حرف هايشان . هميشه از کتاب هاي فلسفه ات که به جانت ، بسته بود ، متنفر بودم . هميشه مي گفتم : که از سروته شان هيچ چيز سرم نمي شود ، در عوض ، اگر قرار بود چيزي غير از رشته تحصيلم را انتخاب کنم ، عاشق ادبيات بودم ! اما براي تو فلسفه مي خواندم ، با صدايي که گوش هاي خاموشت بشنود !    برايت ترانه مي خواندم ، ترانه اي هم نام خودم ، گل مريم چشماتو باز کن ! و من براي تو مي سرودم : گلم ، عشقم ، چشم ها تو باز کن .

مدت هاست ، ماندن در خانه اي که طنين صداي تو هنوز در آن حس مي شود ، فوق طاقت من است . از هر طرف ، با هر نسيم پنجره ، بوي تو حس مي شود و من مثل ديوانه ها ، به دنبال منشا اين نسيم ، چرخ مي زنم ، چرخ مي زنم ، خسته مي شوم ، اشک مي ريزم !

اين روز ها خيلي تنها بودم علي ! به هر طرف بر مي گشتم ، تنها چيزي که ديده مي شد ، حسرت و آه و غصه و دلداري هاي آدم هايي ازسر وظيفه بود که حتي بر دلم نمي نشست ، چه رسد که آرامم کند . خسته ام علي ! خسته ام ، انگار يک بمب ساعتي در مغزم کار مي کند، سرم سنگين است ، چشم هايم طاقت ندارد!

به تو گفتم : هيچ وقت از هيچ چيز شکايت نمي کردم ، اما دروغ گفتم ، حتي به تو ! اين ها همه متعلق به سالها قبل است ، سالهاي تنهايي من . مگر مي شود ، سنگ صبوري چون تو ، هر لحظه ، در فضاي ذهن و قلبت پر بکشد و هنوز ، حرفت ، غصه ات ، طاقت بياورد و در سينه بماند ! بد عادتم کردي علي ! در اين سه ماه ، بارها ، تمرين کردم که به روزهاي اولم بازگردم ، روزهايي که جايي در قلبم ،صندوقي بود از حرف ها و حرف ها ، غم ها و غصه ها و من هر روز ، درش را با قفل فلزي بزرگي ، محکم مي کردم ، مبادا ذره اي از احساساتم به ديگران باز خورد . سه ماه تمرين کردم ! به خودم گفتم ، سنگ صبورت ، ديگر مثل پروانه دورت نمي گردد تا از ارتعاش کوچکي درصدايت ، از خط مبهمي در ابرويت ، همه چيز را تا آخر بفهمد ، لبخند بزند ، دست هاي عرق کرده ات را در دست هايش بگيرد و بگويد: خوب بگو !  و انگار اين دو کلمه ، رمز عبور قفلي باشد که روزگاري فکر مي کردي محکم ترين قفل هاي عالم است . يکدفعه ، از هر چه بود ، از خوب و بد ، بيرون مي تراويد و بعد ، فقط خدا مي داند که چه آرامشي مستولي مي شد ! اما بعد از عادت به تو ، بازگشت به گذشته سخت است ، " دوباره به تو عادت مي کنم " نام چه کتابي بود ؟ يادت هست ؟ سر آخر، من هم دوباره به تو عادت کردم و بي طاقت ، امروز ، سفره دلم را پيش تو خالي ! انگار تو حتي آن زمان که روي تخت آرميده اي ، با هزاران لوله و دستگاه ، از من توانمد تري ! دوباره اين من بودم که در مقابل حضورت بي طاقت شدم !

اگر مي دانستي سه سال بعد قرار است در اين جا خانه بگزيني ، اين همه براي خانه خريدن در
آن مسافت دور جان نمي کندي و مرا با همه غرو لند هايم ، با مهربانيت و قول اقامت موقتي و روياهاي راحتي در آينده ، دنبالت تا به اين جا نمي کشاندي !

آه علي ، هفته پيش براي لحظاتي رفتي !  خطوط حضورت ، يکدفعه صاف شد ، صاف صاف ، زنگ زدند ، پرستارها  آمدند و دکترها، دستگاه شوک، ديگر ديده نمي شدي . درازدحام آن همه دستگاه و آدم گم شده بودي. اولين شوک آمد، جواب نداد، دومي ، جواب نداد، ديگر هيچ چيز نفهميدم وقتي بيدار شدم دوباره خطوط بودنت  در تحرک بود پرستار ميگفت: لحظه آخر برگشت. مثل يک معجزه! از تو ممنونم ، ممنونم که نگذاشتي سر کار بروم گفتي تا آخرش تا دکترا بعد هر کاري خواستي بکن ، به شوخي گفتي ، اما من جدي گرفتم چون اين بزرگترين آرزوي خودم بود! فقط از تو شرم داشتم که بار زندگي دونفره مان را تنهايي، بي هيچ پشتيباني به دوش مي کشيدي! اما تهديدت خيالم را راحت کرد، قلبم مي گفت : اين خودخواهي نيست، دستور توست . همان سال اول قبول شدم ، حالا يک پله از تو بالاتر بودم ؟ هرگز ، من حتي اگر روزي دکترا هم بگيرم ، به حد هوش و استعداد تو نخواهم رسيد ! فقط يک ترم مانده بود ، داشتم خودم را براي امتحان دکترا آماده مي کردم ، سر کلاس يکدفعه مبايلم زنگ زد .  نفهميدم چطور بيرون رفتم ، ساعت کلاس هايم دستت بود ، هرگز وسط کلاسم زنگ نمي زدي ، لابد چيزي شده بود !

گوشي را باز کردم ، صداي تو نبود . صداي مردي بود که نمي شناختم ، گفت منصوري ست ، پيمانکار پروژه ، گفت اين آخرين شماره مبايلت است . گفت ، آقاي مهندس ، براي نجات کارگري که بخاطر بي احتياتي بين زمين و هوا ، معلق بوده ،پيشقدم شده ! گفت ، بعد از بالا کشيدن کارگر ، بخاطر بي احتياتي قبليش در چيدن تير  آهن ها ، مهندس ... ! آه علي ! از پشت يک ساختمان هفت طبقه !؟ وقتي گفتند ، هنوز نفس مي کشي ، بعد از چند ساعت ، روحم که در اطراف جسمم مي پلکيد ، دوباره سر جايش نشست !

بيمه هزينه هايت را تقبل کرد ، تا من بتوانم بيايم اين جا ، کنار تو و بمانم !

از دانشگاه يک ترم مرخصي گرفتم ، مي دانم راضي نيستي ، نبودي ، اما باور کن تاب يک ساعت دوري از تو را ندارم ، وقتي مي دانم تو اينجايي ، اين همه دور ، تنها ، مريض ، طاقت درس ندارم !

تازه رسيديم به امروز ، پزشکت صدايم کرد ، هرچه فکر مي کنم از حرف هايش ، چيزي نمي فهمم ، مي گفت ، مرگ کامل پزشکي ، مي گفت : پيوند ، قلب ، کليه ، مي گفت ...!

گريه امانم نمي دهد علي ، بگذار گريه کنم ، بگذار براي اولين بار بالاي سرت ، پشت پنجره آبي ، گريه کنم . دليلش نبود ، امروز ، پيدا شد ! ديگر توان ندارم ، بگذار گريه کنم ، فردا دوباره مي آيم !

 

امروز هفتم آبان است ، تا صبح نخوابيدم ، خواستم گريه کنم ، مثل هر شب تا صبح ، اما نکردم ! از خودم خجالت کشيدم ، از ضعف خودم . همسر قهرماني چون تو ، نبايد انقدر بزدل و ضعيف باشد ! مي دانم ، اين حالم هم چندان دوامي ندارد ، فردا صبح ، وقتي خورشيد ،  دوباره تيغ بکشد ، هق هق هاي من هم آغاز مي شود ،  ولي امروز ، نه ، ببين ، دست هايم را روي گلويم مي فشارم و بغض هايم را بيرون نيامده ، تند تند ، مي بلعم ! امروز روز خاصي ست ، فرصت گريه نيست ، روز خداحافظي ست !

چند وقتي مي شود که مي دانم ، حتي ، پيش از حرف هاي دکترت ، قلبم نهيب مي زد ! اما هرگز به تو نگفتم ، فکر کردم ، غمگينت مي کند ! وقتي کنار تو بودم ، خنديدم ، حرف زدم و شب ها را تا صبح ، گريه سر دادم !

اين آخرين بخش مرثيه من است ، براي تو ! امروز با دست خودم برگه را پر کردم ، اما دروغ مي گويم ، برگه يک فرماليته بود ، کارها انجام شده بود ، از مدت ها قبل ، نيازي به رضايت من هم نبود ، شايد اگر خودت زودتر دست به کار نشده بودي و اعضايت را سخاوتمندانه هديه نمي کردي ، دستم به اين راحتي بر برگه سفيد نمي لغزيد ، من ناتوان تر از آن بودم که چنين کار بزرگي را به تنهايي به انجام برسانم ، خودکار آبي را که بدستم دادند ، لحظه اي درنگ آمد ، بر ضمير کاغذ سفيد خيره گشتم ، بعد انگار ،گرماي مطبوع دستي را، بر دست لرزانم حس کردم ! خنده دار است علي! براي لحظه اي حس کردم ، دستت ، دستم را مي فشارد ! گويا دستت ، قلم را گرفت و با  جسم من بر ضمير کاغذ سفيد نقش کشيد ! حتم دارم خيال نبود علي ، بعد از امضاي برگه ، دوباره دست هايم به ارتعاش افتاد!

اين روزها سراسر سکوت هستم علي ! چه مي توانم بگويم ؟  تو آنقدر بزرگي که براي نجات يک کارگر بي مسئوليت پيش قدم شده اي ، انقدر بزرگي که از مدت ها قبل حتي براي زماني که روي تخت آرميده اي تصميم گرفته اي ، من که هستم که شکايت کنم ؟ که علي ، چرا ؟ چرا نجاتش دادي ؟ چرا قهرماني ؟ چرا انقدر بزرگي ؟

ديروز جايي مي خواندم : "يکدم زيستن با خاطره يک قهرمان ، هزاران برابر سال ها زيستن با يک انسان بي ارزش است "  اين را همسر معلمي گفته بود که همسرش براي نجات سه کودک جان باخته بود!

ذهنم ارور مي دهد ، اما بايد سر پا باشم ، اين لحظات آخر ، بايد با شکوه باشد ، همان طور که تو در طول زندگيت بوده اي ، همان طورکه هميشه مي خواستي ، همان طور که لايقش هستي ! بايد بايستم ، بايد لبخند بزنم ، مي دانم گريه هايم چه به روزت مي آورد ! بايد با شادماني بدرقه ات کنم ، نمي گذارم جسمم به روح تو خيانت کند! دست هايم گره روسري مشکي را مي فشارند!  سايه پرستارها و دو پزشک ، در پنجره رو به رويم ، منعکس مي شود .

چقدر انتظار اين لحظه برايم سخت است ! شعري را به خاطر مي آورم که براي اولين سالگرد ازدواجمان ، به من هديه دادي ، روي کاغذ ابر و باد زيبا ، با قابي طلايي ، که روي ديوار اتاق خوابمان نصب کرديم و به ياد آن روز جشن گرفتيم ! کلمات پشت سر هم ، قطار مي آ يند : "قايقي خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ، دور خواهم شد از اين  خاک غريب ، که در آن هيچ کسي نيست که در بيشه عشق ، قهرمانان را بيدار کند "

فنر پلاستيکي در محفظه شيشه اي که بالا و پايين رفتنش ، به هر نفسم بند بود ، از کار مي ايستد ،  قلب بزرگترين قهرمان زندگي من ، در دست هاي پزشکي پير مي لغزد و بعد ، دسته دسته ظرف ها مي روند ، بعد پزشک ها ، بعد من مي مانم و تو ! اينبار در کنارت ، بدون روپوش سبز ، بدون ماسک ، بدون دستکش سفيد لعنتي ! و تو هنوز همان فرشته مني ، حتي بدون قلب، بدون کليه ، بدون ...

لب هاي داغم ، لب هاي سردت را مي فشارد ، اين بار ، مرواريدي بر گونه هايت مي غلتد . سر که بلند مي کنم ، انگار لب هايت ، مي خندد . ساکت است ، سرد است ، جاي لوله ، پوستش را جا به جا سفيد کرده است ، اما مي خندد ! براي آخرين بار، گونه ات را بوسه باران مي کنم ، نمي دانم ، چقدر مي کشد ، پرستار مي آيد و و پارچه سفيد را بر تنت مي پوشاند .

از در بيمارستان ، بيرون مي روم . پرستارها و پزشکان ، چشم به من دارند . بيرون مي آيم ، باران مي بارد ، آرام و زيبا ، از همان باران هايي که هميشه دوست داشتي بدون چتر ، ساعت ها با هم ، زيرش قدم بزني !

يکدفعه ، به صدايي برمي گردم ، دختر بچه نازنين چهار، پنج ساله اي ، از بغل مادرش ، پايين مي پرد . کمي جلو تر ، زني ، نسبتا جوان ، آغوش هايش را برايش ، بازکرده است . در آغوشش مي فشارد ، " براي بابا يک قلب پيدا کرده اند ، سوگل ! " و بعد ، " بابا زنده مي ماند " .

دلم فشرده مي شود ، علي ! مي روم با خيالت ، در خيالم نمي دانم بي تو چگونه سر کنم ، اما دلم تنها به يک چيز خوش است ، روحت شاد است !

در خيابان بيمارستان ، به سمت استگاه مترو قدم مي زنم ، پيرمرد گل فروش ، با نگاهش ، بدرقه ام مي کند !

باران مي بارد! چهره ي دختر بچه چهار ، پنج ساله اي ، جلوي پرده چشمانم نقش مي بندد و بعد لبخند تو ، پيش از آن که براي هميشه از کنارت دور شوم !  باران مي بارد...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 16 فروردين 1391 ] [ 12:45 ] [ amir ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

جدیدترین و زیباترین قالب های وبلاگ لوکس بلاگ و بلوگفا
آرشيو مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 68511
تعداد مطالب : 289
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1


parsskin go Up

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ