هانیه شاهی
با شنیدن صدای زنگ بچه ها دوباره به کلاس برگشتند . با ورود معلم هیاهوی بچه ها به پایان رسید . معلم بعد از جابجا شدن در پشت میز خود گفت : طبق قرار قبلی امروز امتحان جمله نویسی دارید . پس زودتر آماده شوید : یکی از بچه های نیمکت های سه نفره بیرون بیاید و دو نفر دیگر هم کیفی را بین خود بگذارند . همه کتاب هایتان را در کیف بگذارید و در آن را ببندید .
معلم آرام بین ردیف ها راه می رفت و ورقه ها را توزیع می کرد . امتحان به طور رسمی بعد از دادن ورقه به آخرین نفر آغاز شد . همه مشغول نوشتن شدند . هر چند وقت یک بار یکی از بچه ها با پرسیدن سوالی سکوت کلاس را در هم می شکست : - اجازه خانم ، می توانیم پاک کن بگیریم ؟ - خانم یک جمله کافیه ؟ - خانم نوک مداد ما کلفت است ، اشکالی نداره ؟ بعد از مدتی نسبتاً طولانی معلم با صدایی ملایم گفت : امتحان تمام شد . چند نفر نفس عمیقی کشیدند ، یکی کش و قوس می آمد ، یکی دیگه به دوستش چشمکی زد و هر دو خندیدند . در این میان چشمان بهت زده پسرکی نظاره گر جمع شدن سریع ورقه ها بود . به ورقه خود نگاهی انداخت . سوال آخر بی جواب بود . قرار بود در مورد تصویری که در ورقه بود چند جمله بنویسند . هر چه خواست فکرش را متمرکز کند تا یک جمله بنویسد نتوانست . معلم به نیمکت جلویی او رسیده بود . ناگهان فکری به ذهنش رسید ، به سرعت چیزی در ورقه نوشت و آن را به معلم که حالا بالای سر او ایستاده بود تحویل داد . زنگ به صدا درآمد و بچه ها از معلم خداحافظی کردند .
معلم شروع به شمارش ورقه ها کرد . وقتی ورقه پسرک از نظرش گذشت سفیدی سوال آخر در میان خط های سیاه ، نظرش را جلب کرد. ورقه را درآورد و نگاهی به آن انداخت . خنده معلم در کلاس پیچید . در کنار تصویر نوشته شده بود : " بدون شرح ! "
نظرات شما عزیزان: