حبیب الله کلانتری
در زمانی دور، هنگامی که زمین هنوز گِرد نبود، جوانی در آرزوی رسیدن به افق صحراها و کوهها را پیمود. از دریاها گذشت. سالها رفت.
و روزی بر کوهی بلند مردی دید که با قامتی خمیده، آسمان را بر پشت خود نگه داشته است.
«تویی اطلس؟ افسانه می پنداشتمت.»
«اینجا چه می کنی، فانیِ گستاخ؟»
«بارت را دمی زمین بگذار. آمده ام به افق برسم.»
«هرگز.»
«کوه تو را با آسمان تحمل کرده، نمی تواند وزن آسمان را تحمل کند؟»
«آسمان نباید به زمین برسد.»
«پس روی دوشم بگذار.»
اطلس خندید. «تو؟». غمگین شد «آنکه شایسته بود، فریبم داد و رفت.»
«این آخرین شانست است.»
«اگر نتوانستی چه؟»
«آنچه شدنی است، خواهد شد.»
«وسوسه مکن.»
«دمی بیندیش، تیتان.»
«آنکه اندیشیدن می توانست، برادرم بود. هیچوقت مثل هم نبودیم. من با خدایان جنگیدم، بعد تسلیم شدم. او یاریشان کرد، سپس عصیان نمود.»
«پس اینک آخرین تفاوت، عصیان او را در بند کرد. بگذار تو را آزاد کند.» فریاد زد «رهایش کن. چه آسمان زمینی شود چه...»
«اگر اتفاقی بیافتد که نمی دانم؟»
«رها کن تا بدانی.»
اطلس ناگهان نعره زد و با تمام قدرت پرتاب کرد.
برخورد در دوردست روی داد. زمین به خود پیچید و در آسمان به حرکت درآمد.
طوفان آرام گرفت.
اطلس گفت «متاسفم، به آرزویت نرسیدی. دیگر افقی وجود ندارد.»
«دیگر همه جا افق است.»
«اگر بازخواست شدی؟»
«شاید سرنوشت زمین همین بود. شاید من فقط مجری تقدیر....»
«بهوش باش، این ادعای کمی نیست. باریست سنگینتر از آسمان» لبخند زد «یا جایگاهی فراتر از توان آسمانها»
نظرات شما عزیزان: