حبیب الله کلانتری
«این کار را نکن. مرا به این مسافرت نفرست. تا همینجا هم خیلی زجر کشیده ام.»
«دلایلی وجود دارد.»
«مثلاً اگر بگذاری یک زندگی آرام داشته باشم، چه اشکالی دارد؟ حتماً باید چنین مسیری پیش پایم بگذاری؟ دلم گواهی بد می دهد. در این سفر حوادثی پیش خواهد آمد.»
«خود من فقط تصویری مبهم از وقایع دارم.»
«مثل همیشه. ولی از همین حالا آنقدر مشخص هست که از جنس خطرات و ناکامیها و جدائیها خواهد بود نه خوشی و آسایش.»
«زندگی یکنواخت چه لطفی دارد؟»
«برای من یا تو؟ باز هم به فکر پول و شهرت هستی؟»
«اشکالی دارد؟»
«به قیمت بازی با سرنوشت من؟»
«من که خالق دنیا نیستم. مخلوقی هستم با ضعفهای....»
«ولی آنقدر توانایی و انگیزه داری که مرا اینچنین بیازاری.»
«آفریننده انگیزه ها و زیبایی شناسی هم من نیستم. اغلب مردم به زندگی پر ماجرا علاقمندند، خودت هم.»
«کاری کن هیجان را بدون خطرها بدست آورم، مثلاً یک قهرمان ورزشی. به تنیس علاقمندم. استعداد شطرنج هم که دارم.»
«سرنوشت تو اینها نیست، تخصص من هم.»
«تقصیر من چیست؟»
«تو هم چندان بی اراده نیستی. آن دفعه نگذاشتی چند ماهی به زندان بیاندازمت، حتی بدون اعتراض مستقیم. تازه خود من هم کم زجر نکشیده ام.»
«ولی تو می توانی دل به جهانی ماوراء ماده خوش داشته باشی که معیارهایش فرق دارد و مشکلات اینجا شاید در آنجا نتایجی متفاوت....»
«تو هم می توانی.»
«من؟ یک شخصیت داستانی؟ اصلاً من در دنیای واقعی جایی بجز صفحات کتابت دارم؟»
«چرا که نه؟ مخلوق مخلوق خدا مخلوق خداست.»
نظرات شما عزیزان: