عصای سفیدش را بست و دستش را دور دست راستم حلقه کرد و گفت : « خیلی لطف می کنید ! » با کلافگی گفتم : « این چه حرفیه ؟!» بعد پرسید : « اسم شما چیه ؟»
- آرزو .
- چه اسم قشنگی... می تونم ببینمش... منم بنفشه هستم .
سرم را برگرداندم سمت چپ و بنفشه های تازه کاشته شه را دیدم .