مژده سالار کیا
فانوس به دست جلو می آمدم . پاهایم را با احتیاط بلند می کردم و بر زمین می گذاشتم . مرد با صدای بلند حرفی می زد و پارچه های سیاه را با دستهایش تکه تکه می کرد و به زنان و مردان می فروخت . جلو رفتم و فانوس را بالا آوردم . چهره ی آبله روی مرد با زخمی عجیب روشن شد . مرد نیم نگاهی انداخت و گفت : « پارچه ی سیاه ، خواهرم ! لازمت می شود . » دستش را آورد بالا و سمتی پر جمعیت را نشان داد و گفت : « برای رفتن به بهشت است ... بدون این راهت نمی دهند. لباس شما البته نامناسب است !» نگاه می کنم به پیراهن بلند سفیدم وجماعت سیاهپوش . روی برمی گردانم و پشت به دروازه ی بهشت نماز می خوانم و گرمای شعله های بهشت مرد آبله روی را از پشت سرم احساس می کنم .
نظرات شما عزیزان: