آرش صادق بیگی
طحال پشت واریسِپا بود. عقبترش کانسر رکتوم کنار بقایای حاملگی، کیسهصفرا، پانکراس و تودهی بِرِست چیده شده بود. هر امحاءاحشايی با هر توموری بود اما شصتودو،سیوشش نبود. با هر پانصد تومانی، نظافتچی خوشخدمتی بیشتری میکرد و سرش را در قفسهی چوبی تو تر میبرد. سطلهای پلاستیکی را آنقدر میچرخاند تا چسب کاغذی معلوم شود و بتواند شمارهی آنها را بخواند.
"شصتودوپنجاهوهشت؛ کیست تخمدان، شصتویکسی؛ نمونه کلون، شصتو..."
انگار با این جزییات میخواست پانصدیها را حلالتر کند. همان بوی فرمالین دهدرصد برای بالا آوردن روی موزاییکهای پاتولوژی بیمارستان شرکتنفت کافی بود. شصتودو،سیوشش پروستات بود. پروستات حیدرخان. شوهر گیتیجون و پدر شیما، نامزدم. دیشب تمام کرد. خانی نبود البته، گیتیجون خود خانی میکرد. اولین باری که قرار بود شیما به خانهمان بیاید، رفتم دنبالش. هنوز نامزد نبودیم. حيدرخان گفت كجا و گفتيم تآتر. نشاندم كنارش که تا گیتیجون نیامده كمك كنم پردهي اتاق خوابشان را بدوزد. تا يازده شب كنار چرخ خياطي بودم و يكماهي طول كشيد تا دوباره خانهمان خالي شد و شيما آمد.
علیالطلوع شیما زنگ زد سر راه پروستات را بگیرم، با خود بیاورم قبرستان. گیتیجون گفته بود اگر همهی شوهرش نباشد محال است بگذارد جنازه را خاک کنند.
"نیست آقا، پرسیدم، انقدر بزرگ بوده بردن دانشگاه واسه دانشجوها"
سطلي چشمم را گرفت و برداشتم. روی چسب کاغذیاش نوشته شدهبود شصت،نودویک میوم رحم. پانصدی دیگری دادم و نظافتچی رول چسب را از جیبش درآورد. تکهای پارهکرد و روی چسب قبلی به دیوارهی سطل زدم. رویش نوشتم "شصتودو،سیوشش پروستات بیمار حیدر لطفی" که مرده روی زمین نماند.
نظرات شما عزیزان: