خانه ی دوست هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
| ||
|
تحليل نشانهشناختي زبانشناسي الگوي مطالعات نشانهشناختي قرار گرفت و بنا به پيشنهاد سوسور، توجه خود را به ماهيت قراردادي نشانهها و خصلت افتراقي معني معطوف داشت. پژوهشگر با در نظر گرفتن تمايز ميان زبان و گفتار، سعي بر آن دارد تا با گذر به وراي رفتارها يا موضوعات، به نظام قواعد و روابطي دست يابد که به اين رفتارها و موضوعات معني ميبخشند. در اغلب موارد امکان تشخيص روابط جانشيني و همنشيني وجود دارد و فقط برخي از نظامها از لحاظ معنايي و نيز روابط همنشيني و جانشيني ضعيف هستند. بسياري از نظامهاي نشانهاي به دليل قرارگرفتن در نظامهاي ديگر، بهويژه نظام زبان، پيچيده و به نظامهاي "مرتبه دوم" مبدل ميشوند. ادبيات يکي از اين نظامها است؛ زيرا مبتني بر زبان است و قراردادهاي اضافياش به کاربردهاي ويژه زبان مربوط ميشوند. نظام ادبيات ـيعني دانشي که بايد وراي دانش زبان فراگرفته شود تا بتوان آثار ادبي را کشف و تعبير کردـ شامل رمزگانهاي صريحي نظير رمزگان علائم راهنمايي و رانندگي نيست. آثار ادبي همواره در حال تغيير رمزگان خود اند؛ زيرا ادبيات اساساً کندوکاوي در امکانات تجربه است؛ ادبيات ترديد در مقولاتي است که ما در آن و برحسب آن، خود و جهان را آن گونه که است نظاره ميکنيم. آثار ادبي هيچ گاه به طور کامل در قالب رمزگانهاي معرف خود قرار نميگيرند و همين است که مطالعه نشانهشناختي ادبيات را به چنين قلمرو وسوسهانگيزي مبدل ميسازد. سوسور علاقه خود را به نشانهشناسي ادبيات و وقوفش را نسبت به بعضي از مشکلات اين حيطه در مجموعهاي از تأملات خود درباره افسانههاي آلماني قرون وسطي نشان ميدهد. به گفته او، افسانه "رشتهاي از نمادها است که مفهومشان بايد مشخص شود". اين نمادها همچون ساير نشانهها تابع همان اصول هستند و بخشي از نشانهشناسي را تشکيل ميدهند. در مورد ادبيات همچون زبان و ديگر نظامهاي نشانهشناختي، مسأله اساسي همان هويت است. در اينجا با نشانههاي ثابت، يعني نشانههايي که صورتشان همواره و در هر شرايطي صرفاً يک معني مشخص داشته باشد، سروکار نداريم. برعکس اثر ادبي همواره به وراي نشانههايي گذر ميکند که پيش از اين اثر وجود داشتهاند. اين کار با "ترکيب نشانهها و استخراج معنايي تازه از آنها" صورت ميگيرد. سوسور در اينجا به نظام مهمي از قراردادها در ادبيات اشاره ميکند. اعمال و رفتار شخصيتهاي يک افسانه تابع الگوهاي فرهنگي است که به ما امکان ميدهد مثلاً انگيزهها را از اعمال، يا کيفيات و خصلتهاي فرد را از شکل ظاهري و رفتارش استنتاج کنيم. تحريفات و کلاممحوري سوسور به طرح اين نظريه پرداخت که شاعران لاتينزبان اسامي خاص را در سرودههاي خود عمداً به صورت تحريفشده به کار ميبردهاند و بر اين باور بود که نظام نشانهاي مکملي، يعني مجموعه ويژهاي از قراردادها، را براي ايجاد معني کشف کرده است. او به دنبال تحريفات اسامي خاصي بود که به ابيات سروده شده ارتباط مييافتند و به تحريفاتي توجه داشت که در متن تکرار ميشدند. دو مطلب موجب نگراني او ميشد و اجازه نميداد تا جرأت يابد و آراي خود را در اين زمينه منتشر کند. نخست اينکه قصد شاعر از اين تحريفات چه بود؟ زيرا اگر اين موضوع به واقع نوعي قرارداد در شعر لاتين به شمار ميرفت، پس چرا در هيچ متن کلاسيکي به بحث در اين باره نپرداخته بودند و روش استفاده آن را مورد بررسي قرار نداده بودند؟ دوم اينکه معلوم شد تحريفات کشفشده نميتواند بر مبناي حساب احتمالات رخ داده باشد. ما با قاطعيت ميتوانيم مدعي شويم که مطالعه درباره تحريفات شخصاً براي سوسور نقد نشانه يا اشاره به اين مطلب نبود که خوانندگان برحسب نظر خودمختار به ايجاد معني هستند. او بر اين اعتقاد بود که تحريفات تابع قراردادهاي مکمل دقيقي اند و کشف آنها صورتي از حديث نفس يا گريز از قيد و بند و يا بيانکنندهي معنايي اسرارآميز و ويرانگر [معني متن] نيستند، بلکه واژههاي ديگري به وجود ميآورند که بر موضوع مورد بحث در متن تأکيد ميکنند. اين تحريفات معناي ساير نشانههاي متن را تواني مضاعف ميبخشند، نه اينکه آن را بشکنند و تضعيف کنند. اگر کسي اين نظريه را در قالبي روانکاوانه جاي دهد مدعي خواهد شد که سوسور به کشف موضوعي که ميتواند "رسوب حروف در ضمير ناخودآگاه" ناميده شود، نائل شده است. شواهد موجود از روانکاوي نشاندهندهي اهميت پيوندهاي صرفاً کلامي در عملکردهاي ناخودآگاه است. تکرار تحريفي، به قافيه (rhyme)، همحروفي (alliteration)، تکرار واکهاي و تکرار همخواني (assonance) مربوط است، الگوهايي که بر حسب تکرار عناصر سازندهي نشانهها در سطح واژـواجي شکل ميگيرند و تحريفات به عملکرد تکرار مربوط اند. سوسور تنها در حالتي مطالعه تکرار حروف را مهم ميدانست که بتوانند در قالب نشانههاي منظم طوري پراکنده يا پنهان شوند که به معناي صريح متن مربوط باشند و بر اين نکته تأکيد دارد که توانمنديهاي متني دلالي از نشانههاي متداول فراترميرود؛ زيرا تکرار تحريفي با شکل دادن به اسامي خاص، نقش دلالي مييابد. انديشه مطالعهي سازههاي نشانهها براي کشف نقششان در تحريفات، به هر حال دو امکان را مطرح ميسازد: (1) کشف تحريفات و ديگر اثرهاي نشانهها که به صراحت در متن ظاهر نميشوند و ميتوانند حاوي نوعي پيام قرينه باشند، و (2) کشف الگوهاي تکرار که به سادگي قابل تجزيه به نشانههاي قاعدهمند نيستند. زبان از اين بعد تازه نظامي از نشانهها به نظر نميرسد بلکه الگوي نامحدودي از پژواکها و تکرارهايي تلقي ميشود که خواننده در ميانه آن با مسأله تعيين اين نکته روبهرو است که کدام يک از الگوهاي متعدد و ممکن بايد مورد نظر قرار گيرد و کدام يک برخوردار از معني است. نشانهها صرفاً براي درک به کار نميروند؛ زيرا درک دال کلاً دادنِ موقعيت معنيداري به برخي از الگوها و ندادن آن به برخي ديگر است. به اين ترتيب به نظر ميرسد که خواننده از سويي با دنبالکردن برخي از الگوها و ناديده گرفتن الگوهاي ديگر، معني را توليد ميکند اما از سوي ديگر گونههاي متنوع تأثيرات زباني ممکن است برحسب عواملي پديد آيند که ظاهراً هيچ ارتباطي به قراردادهاي زباني ندارند. اين تصور که قراردادهاي زباني ازپيشموجود شنونده يا خواننده را قادر ميسازد تا دالها را تشخيص دهد و معني آنها را بداند، سست ميگردد؛ زيرا الگوبنديهايي وجود دارند که ظاهراً بدون قراردادهاي ازپيشموجود عمل ميکنند و الگوهايي نيز وجود دارند که برساختههاي عمدي و آگاهانهي خواننده اند که خود بايد مشخص سازد چه چيزي دال تلقي ميشود. اين نگرش به نوعي نقد انجاميد که در برابر برداشت خاصي از زبان ـ"کلاممحوري" سنت غربـ ميايستاد. کلاممحوري بر اين پايه استوار است که تصورات معمول و متداول درباره زبان بر تقابلهاي سلسلهمراتبي ميان واقعي و نمود، معني و صورت متکي است و در تمام اين موارد اصطلاح نخست بر دومي مقدم است و اين واقعيت عبارت است از ترتيبي از حقيقت، منطق، دليل، و خلاصه، کلام (logos)، که اصطلاح کلاممحوري نيز از آن ميآيد بر اين اساس دالها عاملي براي دستيابي به مفاهيم تلقي ميشوند که اساساً از وسيله ابراز يا بيانشان مستقل اند. تأکيد سوسور بر ماهيت افتراقي واحدهاي زباني مخالف ديدگاه کلاممحوري است، اما تصويري که به گونهاي وسوسهآميز برحسب عملکرد تحريفات از زبان ارائه ميشود، ظاهراً از اين محدوده پا فراترمينهد و اين تصور را که زبان نظامي از نشانهها است با دو فرض مورد تهديد قرار ميدهد: (1) نيروهايي وجود دارند که پايينتر از سطح نشانهها عمل ميکنند، و (2) نشانهها پديدههايي از پيش موجود نيستند و به همين دليل تصميم در انتخاب برخي از الگوها و ناديده گرفتن برخي ديگر، به مثابه الگوهاي دلالي، نوعي تحميل معني به شمار ميرود و نه بازشناخت نشانههايي که برحسب قرارداد تثبيت شدهاند. به اين ترتيب دو مطلبي که از تحريفات ميتوان آموخت اين است که اولاً، واژههاي موجود در يک اثر ادبي ريشه در واژههاي قبلي و ديگري دارند که ردشان به طرق مختلف در واژههاي درون متن حفظ ميشود: و دوم اينکه اين نشانهها نشان ميدهند که تعبير مختصههاي متن، کلاً بازيافتن آنها به مثابه نشانهها است. براي اينکه چيزي به عنوان دال در نظر گرفته شود بايد آن را به مدلولي هر چند تهي نسبت داد؛ زيرا دال بدون مدلول نميتواند وجود داشته باشد. تعبير آراي سوسور ميشل فوکو ميان بنيانگذاران اعمال گفتماني (discursive practices) و بنيانگذاران رشتههاي علمي تمايز سودمندي قائل ميشود. بنيانگذار عمل گفتماني کسي مثل مارکس يا فرويد است که قلمرويي از گفتمان را پديد ميآورد، و در آن قلمرو پيشرفت عبارت است از تعبير دوباره متن اصلي. بنيانگذاران رشتههاي علمي ممکن است از اهميت تاريخي انقلابي برخوردار باشند اما پيشرفت در رشتههاي آنان به شکل تعبير مجدد متن عرضه شده نيست. تا اينجا سوسور را بنيانگذار رشته جديد زبانشناسي و رشته بالقوه نشانهشناسي دانستيم اما سوسور نقش آن بنيانگذار ديگر را هم ايفا کرده است؛ کتاب «دورهي زباشناسي عمومي» او يکي از متون پايه حوزه گفتمانياي است که امروزه "نظريه" ناميده ميشود و بحث دلال در رشتههاي مختلف شکل بازنگري و تعبير مجدد آراي سوسور را به خود گرفته است. سه حوزه مهمي که خوانش مهمي از سوسور در آنها انجام شده است عبارت است از مارکسيسم، روانکاوي و شالودهشکني. مارکسيسم روزالين کوارد و جان اليس در کتاب زبان و ماترياليسم به اين نکته اشاره دارند که نحوه برخورد سوسوري با زبان به منزله نظامي نشانهاي و بسط اين نگرش به رفتارهاي اجتماعي در حکم زبان، اگر از ديدگاه ماترياليستي تعبير شوند، ميتوانند «نقص عمدهاي را در انديشه و عمل مارکسيستي» برطرف سازند. «کليه اعمالي که به تماميت اجتماعي شکل ميبخشند در زبان نهفته اند و به همين دليل اين امکان پديد ميآيد تا زبان را جايگاه شکلگيري فرد اجتماعي تلقي کنيم و براي نخستين بار تحليلي علمي از مفهوم انسان که به نظر ما پيشفرض بنيادين ايدئولوژي بورژوايي است» به دست دهيم. اين دو دستاورد مهم و کليدي سوسور را تفکيک دال از مدلول به منظور مطالعهي روابط ميان دالها در ايجاد معني ميدانند. آنچه از آراي سوسور براي شکل معاصر مارکسيسم حياتي مينمايد طرح اين نکته است که دالها صرفاً نشاندهندهي مدلولها نيستند بلکه آنها را بيان ميدارند و به عبارتي آنها را توليد ميکنند. اين تغيير در تقارن سوسوري تبييني ماترياليستي از فرآيند توليد را ممکن ميسازد که قلمرو نشانهشناسي و اقتصاد را در چارچوب مفهومي واحد يکپارچه ميکند. روانکاوي ژاک لاکان بانفوذترين نظريهپرداز معاصر در زمينهي روانکاوي نظريات فرويد را در پرتو آثار سوسور عرضه ميکند. به گفته لاکان از طريق واژهي جهانِ معني زباني خاص زاده ميشود که در آن جهان اشياء به نظم و ترتيب ميرسند به عبارتي اين جهان واژهها است که جهان اشياء را ميآفريند. به اعتقاد او تنها زبان نيست که از نظم نمادين سرشار است و جهان اجتماعي و سوژههاي درون آن را ميسازد بلکه بنا به گفته او «ضمير ناخودآگاه ساختي همچون زبان دارد». اعمال تراکم و جانشيني که براي فرويد دو ويژگي فرآيندهاي ناخودآگاه به شمار ميرفتند در آراي لاکان در پيوند با اعمال جايگزيني و ترکيب قرار ميگيرند که در محور دوگانه زبان صورت عملي به خود ميگيرند. ميتوان نتيجه گرفت که تمايز سوسور ميان دال و مدلول براي لاکان از اهميتي حياتي برخوردار است؛ زيرا همان عاملي است که «مطالعهي دقيق پيوندهاي مناسب با دال و بررسي گسترده عملکرد آنها را در پيدايش مدلول» ممکن ميسازد. شالودهشکني شالودهشکني اصطلاح ژاک دريدا براي اطلاق به نقدي است که نشان ميدهد چگونه تقابلهاي نامستحکم تفکر سلسلهمراتبي غربي، با نوشتههايي که آنها را تأييد کرده است به صورت شالوده يا تحميلهاي ايدئولوژيکي عرضه شدهاند. تحليلهاي دريدا در واقع نقدي بر کلاممحوري است که يکي از نمونههاي عمدهي آن آوامحوري نظريههاي زبان بوده است، يعني آن نگرشي که نوشتار را جانشين ساختگي گفتار تلقي ميکند و به دنبال آن است که درکي از زبان در قالب الگوي گفتار به دست دهد. به اعتقاد دريدا کنار گذاشتن نوشتار به بهانهي فرعيبودنش، خطا در درک برخي از مختصات زبان يا جنبههاي کارکرد آن است. شالودهشکني تقابل سلسلهمراتبي گفتار و نوشتار، از اين طريق صورت ميگيرد که ثابت شود کيفياتي که براي تنزل ارزش کنار نهادن نوشتار به آن نسبت ميدهند به گفتار نيز قابل اعمال است. سوسور آوا را بهويژه از نظام زبان منفک ميسازد و بر خصيصهي صوري واحدهاي زبان تأکيد ميورزد، معتقد است که «هدف تحليل زبان ترکيبي از واژهي ملفوظ و مکتوب نيست، بلکه صرفاً واژهي ملفوظ است». او معتقد است وقتي نوشتار به عنوان نمودي از گفتار خلوص و يکپارچگيِ نظام زبان را تهديد ميکند خطر بزرگي در ميان است. طرح سلسلهمراتبياي که نوشتار را گونهاي فرعي و وابسته به حساب ميآورد، به هنگام استفادهي سوسور از نمونههاي مربوط به نوشتار براي توضيح واحدهاي زبان، پيچيدهتر ميشود. به گفته سوسور «از آنجا که در نوشتار وضعيت مشابهي مشهود است ميتوان براي طرح بعضي از مقايسات و روشنکردن کل مطلب از نوشتار مدد گرفت». اين واژگوني از خود نوشتهي سوسور حاصل ميشود و مفهوم جديدي از نوشتار به دست ميدهد: نوشتاري تعميميافته که از دوگونه نوشتار ملفوظ (vocal writing) و نوشتار مکتوب (graphic writing) برخوردار است. امکان تلقي گفتار به مثابه مورد ويژهاي از نوشتاري تعميميافته، پيامد کشف هويت صرفاً افتراقي واحدهاي زبان است که از سوي سوسور مطرح شد. به گفته دريدا اين اصل که زبان نظامي از افتراقها است نقد مستدلي بر کلاممحوري پديد ميآورد. اگر در نظام زبان تنها افتراقها وجود داشته باشند، هيچ عنصري نه در گفتمان مکتوب و نه در گفتمان ملفوظ، نميتواند به عنوان يک نشانه عمل کند، بدون ارتباط به عنصر ديگري که به نوبه خود حضوري صرف ندارد. اين پيوند و ارتباط به آن معني است که "عنصر" با ارجاع به رد و اثر موجود در ديگر عناصر توالي يا نظام شکل ميگيرد. اين خط استدلال در کنار موارد ديگر به نوعي نقد ديدگاه سوسور درباره نشانه و تمايز قطعي دال و مدلول منتهي ميشود. از آنجا که دال در نوع خود ماده نيست بلکه موجوديتي صرفاً افتراقي يا رابطهاي است تمايز ميان دال و مدلول از نوع جوهر يا ماده نميتواند باشد يعني دال مادي باشد و مدلول معنوي. تمايز و افتراق ميان آنها صرفاً نقشي است، يعني اگرچه قرار است که دال بر چيزي دلالت کند اما مدلول نيز به نوبه خود نقش دال پيدا ميکند. نکته ديگر که در بازخواني و تعبير دريدا از آراي سوسور جالب توجه مينمايد روالي است که سوسور بر حسب آن نظريه خود را درباره ماهيت اختياري نشانه به تثبيت ميرساند. به گفته سوسور، «واژههاي نام آوايي» را ميتوان براي اشاره به اين موضوع که انتخاب دال هميشه اختياري نيست در نظر گرفت ولي اين صورتها هرگز عناصر سازنده نظام زبان نيستند و تعدادشان از آنچه که ميپندارند کمتر است. واژهاي مانند شلاق يا ناقوس مرگ ميتواند براي بعضي از گوشها داراي طنيني القاکننده باشند. ويژگي آوايي کنوني اين واژهها پيامد تحول اتفاقي آواها است. دريدا به اين نکته توجه دارد که توسل به ريشهشناسي در بحث پيرامون ويژگي ذاتي يک نشانه از نظريهپردازي که خود به تمايز ميان واقعيات همزماني و درزماني حکم ميکند بعيد است اما عجيبتر از آن کنار گذاشتن "اتفاق" از سوي کسي است که ميگويد زبان اساساً اتفاقي است. سوسور در معرفي نشانه زباني به عنوان آنچه اساساً اتفاقي است انگيزش (motivation) اتفاقي را کنار مينهد. بازخواني و تعبير آراي سوسور در قلمرو تحليلي و خطير شالودهشکني همچون مارکسيسم و روانکاوي توجه ما را به مسائل گفتمان و پيچيدگيهاي دلالتي جلب ميکند که بر حرکت فرهنگ تأثير ميگذارد و نيازمند تحليل نشانهشناختي است. ظاهراً هر يک از اين سه طرح تحليلي علاقهمند به بهرهگيري از اين فرض هستند که معني توليد ميشود نه اينکه از پيش موجود باشد و علاوه بر اين، بازي افتراقهاي دال است که به مدلول شکل ميدهد. کتاب فردينان دو سوسور: اثر جاناتان کالر؛ ترجمه کورش صفوي از صفحه 121 تا 155
نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 فروردين 1391
] [ 12:45 ] [ amir ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |