خانه ی دوست هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
| ||
|
عاشقا خيز، كامد بهاران شكوهها را بنه، خيز و بنگر، كه چگونه زمستان سر آمد. جنگل و كوه در رستخيز است، عالم از تيرهرويي در آمد، چهره بگشاد و چون برق خنديد. تودة برف بشكافت از هم، قلة كوه شد يكسر ابلق. مرد چوپان در آمد ز دخمه، خنده زد شادمان و موفّق، كه دگر وقت سبزه چراني است. عاشقا! خيز كامد بهاران. چشمة كوچك از كوه جوشيد، گل به صحرا در آمد چو آتش، رود تيره چو طوفان خروشيد، دشت از گل شده هفت رنگه، آن پرنده پي لانه سازي. بر سر شاخهها ميسرايد. خار و خاشاك دارد به منقار، شاخة سبز هر لحظه زايد، بچّگاني همه خرد و زيبا. آفتاب طلايي بتابيد بر سر ژالة صبحگاهي، ژالهها دانه دانه درخشند، همچو الماس و ، در آب ماهي، بر سر موج ها زد معلق. نيما يوشيج: منظومة افسانه بهار را باور كنباز كن پنجرهها را، كه نسيم روز ميلاد اقاقيها را جشن ميگيرد، و بهار، روي هر شاخه، كنار هر برگ، شمع روشن كرده است.
همة چلچلهها برگشتند، و طراوت را فرياد زدند. كوچه يك پارچه آواز شده است، و درخت گيلاس، هدية جشن اقاقيها را، گل به دامن كرده است.
باز كن پنجره ها را اي دوست! هيچ يادت هست، كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟ برگها پژمردند؟ تشنگي با جگر خاك چه كرد،
هيچ يادت هست، توي تاريكي شبهاي بلند، سيلي سرما با خاك چه كرد؟ با سر و سينة گلهاي سپيد، نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟ هيچ يادت هست؟
حاليا معجزة باران را باور كن! و سخاوت را در چشم چمن زار ببين! و محبّت را در روح نسيم، كه در اين كوچة تنگ، با همين دست تهي، روز ميلاد اقاقيها را جشن ميگيرد.
خاك، جان يافته است. تو چرا سنگ شدي؟ تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟ باز كن پنجرهها را ... و بهاران را باور كن ! فريدون مشيرينظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 فروردين 1391
] [ 12:45 ] [ amir ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |