خانه ی دوست هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
| ||
|
ترجیح میدادم این ماجرا را به جای نوشتن، آخر شب سر کوچه برای رفقا تعریف میکردم؛ در گذشتهای نه چندان دور، پشت درخت تنومندی میخواستم ژولیت را صیغه کنم اما نمیدانستم این کار را باید به روش ابتکاری خودم انجام دهم یا به رسم آباء و اجدادیم و یا حتی به سبک میمونها! در همین فکرها بودم که ناگهان پیامبر محلهمان موسی از بالای درخت با صدای شیهه مانندش (درست مثل تارزان) روی زمین بین من و ژولیت ولو شد اما فوراً از جا بلند شد و در حالی که داشت لباسهایش را میتکاند گفت: «عذر میخوام، راستش این آیهی آخری خیلی سنگین بود و یکهو نازل شد، این بود که شاخه شکست و... خوب بهتره دیگه کارمون رو شروع کنیم!» من و ژولیت داشتیم هاج و واج نگاهش میکردیم؛ موسی از توی خورجینش یک دستمال خونین درآورد و با آن موهای ژولیت را بست بعد توبرهاش را کاملاً خالی کرد و برای اطمینان آن را پشت و رو کرد و از سه نقطه آن را درید بعد در حالی که با یک دستش آن را به ژولیت میداد دست دیگرش را جلوی چشمهای من گرفت و وقتی کنار کشید دیدم که ژولیت آن را بر تن کرده است. تا به حال لباسی به آن مسخرگی ندیده بودم؛ همه جای آن امضا شده بود و نوک سینههایش هم سوراخ بود. موسی انگشتش را با آب دهان خیس کرد و روی تن ژولیت صلیب کشید، بعد در حالی که انگار قانع نشده باشد روی انگشتش تف کرد و نقطههای صلیب را روی پیشانی و پستانهای ژولیت پررنگتر کرد. سپس خم شد و از لابلای کپّهی خرتوپرتهایش یک لوح گلی پیدا کرد و با یک چافو شروع کرد به خراشیدن آن و در همین حین به من گفت من نام خودم را به تو هدیه میکنم و خشت را به من داد که روی آن نوشته بود «موسی و ژولیت». موسی از من خواست تا عبارات حک شده بر پشت آن لوح را با صدای بلند بخوانم؛ تازه شروع به خواندن کرده بودم که فریاد زد کافیه، گفت این ده نصیحت را از پدرت هم میتوانی بشنوی اما من میخواهم به تو فرمانی بدهم: «از اینجا برو!» من متوجه نشده بودم چه شده است و او دقیقاً از من چه میخواهد امّا این بار چنان نعرهای کشید که دیگر نیازی به فهمیدن حرفش نبود؛ «لعنتی مگه با تو نیستم، زود باش بزن به چاک و ما دوتا رو تنها بذار.» نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 فروردين 1391
] [ 12:45 ] [ amir ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |