لوگوی سه گوش

 خانه ی دوست

خانه ی دوست
هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
">پیراهن های خدا
">عکسهای دیدنی از بناهای تاریخی
">عکس های حسینی ">امام حسین (ع) از دیدگاه دکتر شریعتی ">السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ ">اسرار سعادت ">قافله کربلا ">محرم ">محرم ">آداب محرم
پيوندهای روزانه

      ســـلام بچــــه هاي بيست ساله عزيز! امروز مي خوام براتون يه قصه ي قشـــنگ تعريــــــف کنم، قصه ي شهر قشنــگ شايدم شهر فرنگ،کي مي دونه شايدم يه قلب سنگ. يکــي بــود يکي نبود زير اين طاق کبــــود سرزميـــني بود که مردمونـــش خوب بودن.صاف بودن سرزمين آترونيا پر از مهر و صفا. مردي بود خونه اي داشـــت يه خــونه به اندازه ي کف دست اما قشنگ.قلبي داشت اندازه ي ارزن،کوچولوي کوچولو.

      صبح که از خواب پا مي شد خونه شو آب و جارو مي کرد به گـــــلا آب مي داد.به مــردم ســـلام مي کــرد خوش و خـنـدون بود.اما قلبــــش واسـه مـــردم گريـــــون بـود. به قلبـــــش تشر مـــــي زد کـــه بابا بســــــه ديـــــگه گريه نــتـکن! امـا قلبــــش گـوش نمي کـــرد هــمين جوري يه ســـره دونـه هاي مرواريدش رو مي ريخـت روي زمين.مرد ساده دل ما حريف قلبش نمي شد.

      خلاصه مردمون شهر مرد ســـــاده دل همشــــون يه خوبي و راستـي داشــتن که گذاشته بود تو جيـــب راستشــون و با اون مي رفتــن خريــد.بيســــت تا بدي داشــتن که گذاشــته بودن تو جيب چپـــشون.خــــــدا به اونا خوبي و راستـــــــــي، بدي و دروغ داده بود، امـا هيـــچ کس دست شو به جيـــب چپش نمي برد.راستش رو بخواين اصلاً معـــــني بدي و دروغ رو بلد نبــــودن بنابر ايــن هيچ وقت هم دســــتشون توي جيـــب چپشــون نمي رفــت. هر روز صبـــــح که از خــواب پا مي شدن خداي خــوب و مهربون بهشون يه دونه خـــوبي و راستـــي مي داد و اونا هــــــم با همــــون يه دونه خوبــي و راستي زندگيــشون رو مــي چرخوندن.مثــل آدم ماشينـي ها که فقــــط کاراي خـــوب بلـــدن کــــاراي خـوب مي کــردن،آخــه مي دونـــــين چرا؟ راسـتــــــش رو بخواين تا به حــال هـــيچ وقت ناراحـــت و عصــباني نشده بودن. بـــــازم اگه راســــــت راســتش رو بخواين... اصــلاً ولــش کن بهتره ادامه ي قصه بگم چون مي ترسـم خودم هـــم بخورم به کوچه بن بس.

      خلاصه... چي مي گفتم آهان مرد سـاده دل يه روز داشــت مي رفت بازار،حـــس کرد که مي تونه فکر بکنه.پس فکر کرد. فکر کرد که خونشـــو بکنه به انــــدازه ي يه کف دست، چه حس قشنگي داشـــت ! حس جديدي رو تجربه مي کرد در واقع داشت ياد مي گرفت. اما اون به اندازه ي کافـــي خوبي و راستي نداشـــت چون خدا فقـــــــط به مـــردم روزي يه دونـه خوبي مي داد، بايد خوبي هاشو جمـع مي کرد کـــه بتونه خونه شو بکنه به اندازه ي دوتا کــف دست.

      وقتــي درست فکر کرد ديد که خيلي طول مي کشه و شايد عمــرش کفاف نده.تو همـــين فکرا بود که آقا کلکه ســر و کلش پيدا ـــشد.مرد ساده دل رو تا به حــال نديده بود.آقا کلکه اولين کاري که کرد به روش خنديد و گفت: «تو هيچ مي دونــي بغل جيـب راستت يه جيب چپم داري؟»

مرد ساده دل گفت: « نه «

آقا کلکه همچنان با لبخند ادامه داد:« دستــت رو ببر تــــــوي جيب چپـــت ببــــين چي مي بيني؟»

آقا ساده دل گفت »: به ما گفتن دست توي جيب چپمون نکنيم.»

- نمي خواي خونت بشه اندازه ي دو تا کف دست؟

- چرا !

- پس شروع کن !

ساده دل نتونست اين کارو انجام بده

آقا کلکه گفت»: مي دوني چيــه؟ تو ترســـو هستي شـــما آدم نيســتيد روباتين.هيچ اختياري ندارين.»

- چي؟

- ولش کن بابا.خودم حالت رو جا مي يارم.

آقا کلکه يه پيچ گوشتي برداشت و مغز مــــرد ســاه دل رو باز کرد و جاي سيم سياه و سفيد رو تو مغزش جا بجا کرد.همين که سيم ها جابجا شد آدم ساده دل احســــاس بسيار خوشايندي کرد.يه لذت خيــلي قشــنگ،اون که تـــا به حال اين لــــذت رو تجربه نکرده بود مست و حيرون به آقا کلکه خيره شد.

آقا کلکه گفت»: به اين مي گن لذت «

- ؟چه کيفي داره.چي کار کردي؟

- هيچي يه ميکرو سوييچ تو مغزت کار گذاشتم که هر وقت بخـــواي بتوني جاي سيم ها ي سياه و ســـفيد رو عوض کني فقط مواظب باش که اتصال نکنه! خب حالا بگــــو ببينم براي اينــکه خونه ات بشـه اندازه ي دو تا کف دســـــت، چقدر خوبي و راســـتي مي خواي؟

مرد ساده دل که ديگه خيلي خيلي خوب مي تونـست فکر بکـنه گفت:» حـداقل صد تا خوبي و راستي مي خوام«.

- اينجوري که عمرت تموم مي شه به آرزوت نمي رسي من يه فکر بهتــري دارم. اصلاً من بهت مي گم چي کار کني. هرچي تو جيب چپت داري بريز تو جيب راستت.

      مرد ساده دل جيب چپش رو خالي کرد تو جيب راستش.حالا اون بيست تا بدي و دروغ توي جيب راستش داشت ولي بازم کم بود.

آقا کلکه ادامه داد»: اصلاً ناراحــت نشو چند قدم اون ور تر يه درخــــــت خيلي قشــنگ هست که اگه از سيبش گاز بزني ديگــه مي توني دروغ بگي و هر وقت بخـــواي بـدي کني.خيلي هم راحته

      آقا ساده دل ديد فکر بدي نيست تازه خيلي هم کيــــف مي ده تو همـين فکرا بود که قلب مرد ساده دل يه اردنگي حواله ي باسن مبارکــش کرد. مرد ســـاده دل خيـلي دردش گرفت اما يه خرده که گذشـــت ديد که مي شــــه درد رو تحمل کرد. بعـد از چند لحظـــه ديگه اثري از درد نبود.رفت و سيب سرخ رو کند و يه گاز گنده هم بهش زد.

آقا کلکه گفت»خب حالا برو هر چقدر دلت مي خواد دروغ بگو و بــدي کن که بتـــوني بري خونه بزرگتر بخري.»

آقا ساده دل هرچي بدي و دروغ بلد بود تحويل داد.خونه خريد،ماشـين خريد، لبــاس با مارک Bossini خريد؛از اون دو تيکه هاش. خلاصـه اينقدر به سيــــب گاز زد که جيـــــب راســتش همين جوري هر روز بيشتر از قبل چاق تر شد اما تو جيـــب چپـــش يه دونه خـــوبي و راستي تک و تنها نشسته بود و چشم به قلـــب مرد ساده دل دوخته بود و مـــي ديـد چطوري تبديل به سنگ مي شه.

        يه خورده که گذشت فکر کرد کـــه کارش رو توســـعه بده و تفکــراتش رو بيشـــتر رواج بده،بنابراين به فکر تأسيس استحالشگاه افتاد.هر ساله تعداد زيادي استحاله جو با مدرک تحصيلي قلابي و دروغي وارد بازار کرد اون قـدر کارش رو توســــعه داد و داد و داد که ديگه مردم دست چپ و راستشون رو قاطي کردن. گاهي با دست چپ خــوبي مي کـردن و راست مي گفتن و گاهــي با دســــت راستـــشون بدي مي کردند و دروغ مي گفتند.

       تو استحالشــــگاه استحاله جويان به سبک اوســــا زاغـــچه تبار و يا نوچه صفت گاهي هم پست مدرن به فن بازيگري مسـلط شــــدن حرکات ريتميک و رقــــص انجام دادن و پشتک و وارو زدن.اين شد که گاهي اوقات مستخــدم استحالشــــگاه مي شد رييس و رييس استحالشگاه مستخدم.استحاله جو اوسا،اوسا استحاله جو.لپ کــلام نقش تو نقش.

       از استحالشگاه مرد ساده دل همين طوري مثل پشگل استحاله جويان ســــــاده دل، فارغ التحصيل مي شدند، تا اينکه اينقدر با دست چپ و راستشون زدن تو گــوش هم که خيـــن و خــين ريزي شد.توپ اومــد، تانک اومـد موشکاي بالستيک با کلاهــک بي کلاهــــک، بي مغز با مغز، گاهي اوقات هم پاچه و رون قاطي مي شد. هم ديــگه رو کشتن و کشتن و کشتن تا اينکه بلاخره از زورخستگي تمرگيدن سر جاشون.

        آقا کلکه مي خنديد و تخمه مي شکوند.مرد ســاده دل بــدي و دروغ هاشــــو که ديگه سر به فلک کشـــيده بودن تو بانک سوييـس گذاشت و يه آب خنکم روش. مـــرد ساده دل و آقا کلکه شورا تشکيل دادن از هر استحالشگاه چــهار تا بـي کار و بيـــعار و مستخدم دعوت کردن و طرح نظم نوين همگاني رو مطرح کـردن.آقا ساده دل گفــت: از اونجــايي که ما در سرزمين آترونيا زندگي مي کنيم بايد داراي نظم نوين باشيم،مـلت شريف! مردم انسان براي جلـــــوگيري از هر گونه اختشاش و رفتن به سمت عدالت و انسان سالاري اين قوانين به تصويب رسيد:

الف) براي همبــــستگي بيشتر توزيع عادلانه سرمايه و ثروت ملي بهتر است، دســت راسـت هرکس در جيب چپ نفر بعدي باشه که اين اقدام بشر دوستانه پيشــــروي به سمت عدالت جهاني است.

ب) جهت رفاه حال مردم کله پـزي ها حق سرو کــــردن مغز را نداشتـــه و با خاطــــيان برخــورد قاطع خواهــد شد اما استــــفاده از پاچــــه بنا گوش با محـــتويات آن بلا مانع است.به سيخ کشيدن جگر ضمن تقويت بنيه خون ساز است،بنابراين هرچقدر دلتون مي خواد و مي تونين جگر به سيخ بکشين.سرزمين ما سرزمين آزاده.

        بعد از بيانيه غرا آقاي ســــاده دل،سرزمين آترونيا رنگ عدالت واقعـــي و صلح به خودش ديد.همـه ي انســـان هاي ساده دل با دست کردن در جيب ديگــــري و به قصد رسيدن به يک تفاهم جهاني به خـوبي زندگي کردند.قصـــــه ما ته نداشـــت اما کوچه بن بست داشت.يه خرده هم شعاري بود.

اصغر کله پز 5 ساله از سرزمين آترونيا،برسد به دست کودکان بالاي بيست سال.

                                                                                  هاشم نجفي


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 16 فروردين 1391 ] [ 12:45 ] [ amir ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

جدیدترین و زیباترین قالب های وبلاگ لوکس بلاگ و بلوگفا
آرشيو مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 77
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 79
بازدید ماه : 193
بازدید کل : 66519
تعداد مطالب : 289
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1


parsskin go Up

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ