لوگوی سه گوش

 خانه ی دوست

خانه ی دوست
هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
">پیراهن های خدا
">عکسهای دیدنی از بناهای تاریخی
">عکس های حسینی ">امام حسین (ع) از دیدگاه دکتر شریعتی ">السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ ">اسرار سعادت ">قافله کربلا ">محرم ">محرم ">آداب محرم
پيوندهای روزانه

بعضی داستانها را باید زود تعریف کرد که زود خوانده شوند و زود فراموش شوند.

بعضی داستانها باید اینطوری باشند.

1. ما در یک آپارتمان سه طبقه زندگی میکنیم. هر طبقه سه واحد؛ جمعا نه واحد به اضافهی سرایدار در همکف میشود ده واحد. نه واحد هشتاد متری به اضافهی یک واحد چهل متری. ده سالی هست که ساکن اینجاییم.

2. ما طبقهی سومیم و آنها طبقهی اول واحد 3. ما واحد 9یم.

3. آنها سه خواهرند به اضافهی پدر و مادر.

4. سه سال پیش خواهر کوچیکه ازدواج کرد. داماد را اولین‌بار وقتی آمده‌بود عروس را ببرد دیدم. کنار هم وایستاده‌بودند. پاپیون داشت. ابروهایش را برداشته‌بود. همه‌ی پوستش سفید بود به جز دور چشم‌ها که گود بود و تیره. داشتند دست و پا زدن گوسفند را جلوی پای‌شان تماشا می‌کردند. شب شده‌بود.

5. ما هم پنج نفریم. دو خواهرم و من و پدر مادر.

6.خیلی بچه که بودیم با هم بازی میکردیم. قایموشک، استپ هوایی، آببازی، زو، وسطی، فوتبالدستی، بسکتبال. بزرگتر که شدیم دیگر از این بازیها نکردیم.

7. هیکل درشتی دارد. رونهای پُر و پهن، کمر باریک، پستان‌های سرِ پا و نمی‌دانم سایز چند و دماغی که بیخودی عملاش کرد. شاید همین چیزها باعث شد زودتر ازدواج کند. هیچ‌کس انتظارش را نداشت. می‌گفتند خل شده. خل نشده بود اما. فقط می‌خواست ازدواج کند؛ همین.

8. را خالی میذارم.

9. به هم نمیآمدند. پسر شکم آورده‌بود. لاغرتر شده‌بود. مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، حس نمی‌کردی که این دو باهم‌اند! نمی‌دانم بقیه چه می‌دیدند. شاید چون کار از کار گذشته بود کسی خیلی به روی خودش نمیآورد. اما شک نداشتم که خودش حواسش هست.

10. زن سرایدار زنگ زد. باز نکردم. شارژ را میخواست لابد.

11. در این چند سال بین همسایهها فقط با آنها عیاق بودیم. البته یک همسایهی دیگر هم داشتیم که با آنها هم معاشرت میکردیم. چند سال پیش از اینجا رفتند. آخرین‌بار سه یا چهار سال پیش بود که همه با هم دستهجمعی رفتیم کرمانشاه. تابستانِ 86. خوش گذشت.

12. در را باز کردم. سعی کردم پایین را نگاه نکنم. من بودم فقط. این دفعه چیزی نمی‌خواست. نه تخممرغی، نه نانی، نه هیچی. آمده بود ببیند چه کار میکنیم. نتوانستم وانمود کنم که تو نیاید. این حرفها را نداشتیم. چند وقتی میشد که همهش اینجا بود. داشتم دنبال استکان میگشتم. جلوی پنجره وایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد. با آن دامنِ جینِ قرمزِ مایل به صورتیِ سنگشور و کوتاه. آسانسور طبق معمول گیر کرده‌بود. زن سرایدار را دیده‌بود در راهپله. پرسید: «به نظرت زشته که منو اینجوری دید که دارم میآم بالا؟» احتمالاً روی شیشه بخار درست کرده‌بود با نفس‌اش و بازی می‌کرد باهاش. نذاشتم سکوت بیفتد. گفتم: «چه جوری؟» انگار صدام دیر رسید به‌ش. سه ثانیه بعد شنیدم «چی؟». از اینجا نمیدیدم ولی می‌دانستم که نگاهش جوری می‌خندد و جوری نمی‌فهمد و جوری می‌خواهد بفهمد که منظور گوینده چه بوده؛ که هیچ چی نمی‌تواند این همه چیز را با هم، یکجا، در یک لحظه نشانات دهد. چیزی بین استکان یا لیوان پیدا شد بالاخره. سرم را آوردم پایین. شک داشتم «چی؟» را همانطور رو به پنجره گفته باشد و برنگشته باشد اصلا. هایلایت احمقانهی پشت موهاش کمرنگ شده‌بود. از صدای گذاشتن لیوان یا استکان روی میز برگشت یک لحظه. صدای تلویزیون را کم کردم. گفتم: «تو این ساختمون دیگه همه میدونن کی چه جوریه...» صدای سکوتش از صدای تلویزیون بلندتر بود. انگار شنید این جملهی توی ذهنام را. گفت: «کفشا هنوز اونجان.» یک لحظه یاد مادرم افتادم که از همان اول میگفت اوپنی را که نه مستطیل است و نه طاقبستان گل بگیریم. عکس روبهرویام تمامی نداشت. احتمالا اگر چاپ میشد همه‌ش اُوِر بود به جز موها و این دامنِ صورتی. یادم نیست در جوابش صدایی از خودم درآوردم یا نه. عکس تمام شده بود. گفت: «از کجا میدونستی من سبز میخورم؟» چشمام لحظهای افتاد به Rihanna. گفتم: «تو این ساختمون دیگه همه میدونن کی چه جوریه». جمله‌ی دیگری که به کار بیاید به ذهن‌ام نرسید آن لحظه. خندید. هر ناخن‌اش یک رنگ بود. آدم نشده بود هنوز. لیوان را جلوی صورتش هی عقب جلو می‌کرد. احتمالا داشت از پشت آن یک قرمزی کشآمده می‌دید با کمی کچلی. «محو شدی» حوصله نداشتم یاد علاقهاش به آن عکسها بیفتم. سعی کردم پایین را نگاه نکنم. هنوز لیوان به رانش نرسیده بود که بیخودی گفتم: «نپتون‌ات رو بذار این تو» چشمهایش آنطوری شد دوباره. همان‌طور که گفته بودم. حالا دیگر روبه‌روی‌ام بود.

خندید.

گفت.

همینطور گفت واسه خودش.

گفت و رسید.

به همهی آن چیزهای احمقانه و مزخرف.

نفهمیدم کی کار از کار گذشت. نپتون‌اش هنوز توی لیوان بود. تلویزیون را خاموش کرده بودم. نمی‌خواستم فقط پایین را نگاه کنم. کفشها هنوز آنجا بودند. یک کتانی سفید و یک کتانی سورمهای. با بندهای گرهزده؛ کنار هم.

 

آرش یعقوبی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 16 فروردين 1391 ] [ 12:45 ] [ amir ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

جدیدترین و زیباترین قالب های وبلاگ لوکس بلاگ و بلوگفا
آرشيو مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 124
بازدید کل : 66450
تعداد مطالب : 289
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1


parsskin go Up

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ