رضا روزبهانی .بسیار سفر باید
تمامی سالیان زندگیام
عاشق دخترکانی بودم
که از این کوچه میگذشتند.
این کلام مردیست که میگفت:
«زندگی
اصلا یک چیز اتفاقی نیست.
و زیبایی همان است که من تعریفاش میکنم؛
نه یک هویت نسبی نامفهوم.»
■■
مرد سالهای آخر
گذرنامه / و همهی کارتهای اعتباریاش را ورداشت
و تمامی کوچههای دنیا را سیاحت کرد.
■■
تمام جهان را
گذرانده بود
حالا او (با کولهباری از شیخ اشراق و هایدگر و مارکس)
از تاجمحل تا پکن
از توکیو تا چایزارهای سری لانکا
از بلخ تا آنکارا
از نخلستانهای تنگستان
تا کابارههای کازابلانکا
از گلستانهای هلند
تا قمارخانههای لاسوگاس
از چکامههای سرخ لورکا
تا پرندههای اساطیری دالی
او بر فراز متروپلیس
وقتی که سیبی را
به دامن دخترکی بلوند
پرتاب کرده بود
در چشمان آسمانی او
قانون نسبیت انیشتن را
دیده بود حتی.
■■
این اواخر با لجاجت یک قدیس اصرار میکرد:
«زیبایی یک مفهوم مطلق قطعیست.»
و اینک او
عاشق تمامی دخترکان مو خرمایی،
زنان سیهچرده،
پسرکان زاغ و تخس،
پیرزنهای چروکیده،
خرخاکیهای لزج...
یعنی عاشق همهی دنیا شده بود.
اغلب هم
در خوابهایش
با ابلیس
عشقبازی میکرد.
■■
و هنوز هم
وقتی که از گورم بر میخیزم
اسکلت تمامی ماموتها را
میبویم.
■■
جنازهی من
زیر یخچالهای حوالی سیبری
بلکه نزدیک رأس شمالی زمین
دفن شده.
■■
من آدم هستم
همسر مشیانه
پدر تمامی شما تولهسگهایی که از من پس افتادهاید.
۹۰.۶.۱۶
نظرات شما عزیزان: