خانه ی دوست هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
| ||
|
ـ یک، دو، سه، چهار، پنج... ای بابا. تاس ما اصلا تاس مار شده. ـ تاس مار چیه دیگه؟ ـ آقا ما هر جایی تاس ریختیم، رفتیم تو شکم مار برگشتیم خونهی اول. عفت از آشپزخانه میآید با سینی چای. موهایش را بور بور کردهاست، پیراهن قرمز یکدستش را تنش کرده و زنجیر ریزبافت تازهاش را انداختهاست. دو لیوان چای ریخته، یکی دارچینی، یکی دیگر غلیظ و تیره. فقط حسن تشکر میکند، تیمورخان سرش را تکان میدهد. دو بالش بزرگ را زیر دستش گذاشته و پاهای چاقش را دراز کردهاست. لگد محکمی به پای حسن میزند که: ـ خودت را جمع کن حمال. نخوری به چایها. عفت مینشیند کنار تیمورخان. تیمورخان سرش را میبرد جلوتر و توی گوشش میگوید: ـ موهات خوشگل شدن. ـ سلیقهی شماست. مثل گربهی مستی خودش را به شکم و سینهی تیمورخان میمالد که موهای سیاه و سفید سینه و بازوهایش از زیرپوش سفیدش بیرون زدهاست. عفت چشم در چشم حسن میدوزد و با موهای سینه بازی میکند. تیمورخان تاس میاندازد. شش آمده. میافتد خانهی سی و چهار، خانهی سی و چهار، خانهی نردبان است پس مستقیم میرود خانهی پنجاه و پنج. حسن میخندد. تاسش را هنوز نینداخته، توی چشمهای تیمورخان نگاه میکند و میگوید: ـ حالا چند روزه میرین؟ ـ به تو ربطی داره کره خر؟ ـ ما که رو حرف شما حرفی نزدیم. خوش باشین. ـ برات پولم میذارم. بشین همین گوشه تا برگردیم. عفت هم یک هوایی بخوره. چندوقته سفرنبردیش؟ حسن تاس میاندازد. باز دارد به یک مار دیگر نزدیک میشود. مار توی خانهی چهل و نه دهانش را باز کرده که بخوردش. ـ عقد که بودیم. یادته عفت؟ عفت بازوهای لخت تیمورخان را بغل میکند. برمیگردد و توی چشمهای تیمورخان نگاه میکند و میگوید: ـ رفتهبودیم اصفهان. عکساش رو نشونتون دادم که. تیمورخان دستش را میکشد و خودش را از دست عفت خلاص میکند. ـ برو جا رو بنداز. بازیمون تموم شه میام. تاس میاندازد. اولی شش است، میرود خانهی شصت و یک. جایزهی شش اولی را که میاندازد دوباره شش میآید. میرسد به خانهی شصت و هفت. از پله میرود بالا. میرسد به خانهی نود و چهار. جایزهی شش سومی، پنج است. میرسد به خانهی آخر. حسن دست میزند برایش. تیمورخان بازی و مهرهها و تاس را به هم میریزد. از سرجایش بلند میشود و میرود از توی جیبش یک بسته پول در میآورد و میاندازد جلوی حسن. ـ گم شو برو دوا بگیر. ما صبح زود میریم. سه چهار روزه برمیگردیم. سه روزه همهی پولا رو تموم نکنی. صدای عفت بلند میشود: «تیمور!» تیمورخان میرود توی اتاق بغلی. چراغ اتاق خاموش میشود. آرش شفاعی نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 فروردين 1391
] [ 12:45 ] [ amir ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |