خانه ی دوست هسته علمی ادبیات دانشگاه مازندران
| ||
|
بر روی شیشه پیتزافروشی نوشته شده بود "5تا بخر 1 ببر" پسر بچه از پشت شیشه به درون پیتزا فروشی نگاه کرد.یک خانواده پنج نفری دور میز نشسته بودند.پسر وارد پیتزافروشی شد.او به میز نزدیک شد و مقداری پول په اندازه ی خرید یک پیتزا به مردِ خانواده داد و با شرم گفت:آقا میشه این پول رو روی پولتون بزارید و به جای 4تا پیتزا 5تا بخرید که من علاوه بر پیتزای خودم یه پیتزای اضافه هم ببرم.مرد نگاهی به او کرد و سپس گفت:نه پسرجان.پسر گفت:آقا به شما که ضرری نمیرسه من پول پیتزای خودم رو میدم.مرد گفت:نه پسرجان برو پولت رو بده یه پیتزا بخر و برو.دیگه مزاحم ما هم نشو.زن که تا کنون به ماجرا نگاه میکرد رو به مرد کرد و گفت:حالا اگه قبول میکردی اتفاقی می افتاد؟ چیزی ازت کم میشد؟مرد گفت:خانم تو نمیفهمی. این بچه باید یاد بگیره انداره تواناییش خرید کنه.پسربچه به سمت پیشخوان رفت و یک پیتزا خرید.اکنون خانواده 4 نفری در حال خوردن غذا بودند.پسربچه پیتزایش را گرفت و از آنجا بیرون آمد .خانواده پس از صرف شام از پیتزافروشی بیرون آمدند.دختربچه ای با موهای ژولیده در حالی که روی زمین کنار پیتزا فروشی نشسته بود در حال خوردن پیتزا بود.پسربچه تنها پیتزای خودش را به آن دخترِ بینوا داده بود.
نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 فروردين 1391
] [ 12:45 ] [ amir ] |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |